غزل شماره هشت از حافظ شیرازی
ساقیا و برخیز و در ده جام را
ساقیا و برخیز و در ده جام را
خاک بر سر کن غم ایام را
ساغر مِی بَر کَفم نِه تا زِ بَر
بَرکِشم این دَلقِ اَزرَق فام را
گرچه بد نامیست نزد عاقلان
ما نمی خواهیم ننگ و نام را
باده در ده چند از این باد غرور
خاک بَر سَر نفس نافرجام را
دوده آه سینۀ نالان من
سوخت این افسردگان خام را
مَحرَم راز دل شیدای خود
کس نمی بینم ز خاص و عام را
با دلارامی مرا خاطر خوش است
کز دلم یک باره برد آرام را
ننگرد دیگر به سرو اندر چمن
هرکه دید آن سرو سیم اندام را
صبر کن حافظ به سختی روز و شب
عاقبت روزی بیابی کام را